جدول جو
جدول جو

معنی بی خواب - جستجوی لغت در جدول جو

بی خواب
آنکه نتواند بخوابد، کسی که به خواب نرود
تصویری از بی خواب
تصویر بی خواب
فرهنگ فارسی عمید
بی خواب
(خوا / خا)
که خواب نرود. که خوابش نرود. که دیر خسبد. که کم خسبد. که دیر نخوابد. که خواب دراز نیایدش. مقابل بیدار:
چو بهرام دست از خورشها بشست
همی بود بیخواب و ناتندرست.
فردوسی.
بشهراندرون گرد مهراب بود
که روشن روان بود و بیخواب بود.
فردوسی.
مرا از این تن رنجور و دیدۀ بیخواب
جهان چو پر غرابست و دل چو پر ذباب.
مسعودسعد.
افتاده چو زلف خویش در آب
بی مونس و بی قرار و بی خواب.
نظامی.
نمک در دیدۀ بیخواب میکرد
ز نرگس لاله را سیراب میکرد.
نظامی.
کاشکی صد چشم از این بیخواب تر بودی مرا
تا تأمل کردمی در منظر زیبای تو.
سعدی.
نقش خیال روی تو تا وقت صبحدم
بر کارگاه دیدۀ بیخواب میزدم.
حافظ.
- بی خواب شدن، ارق. خواب ناکردن. خواب از چشم رفتن:
چو بشنید این شاه پرتاب شد
از اندوه بی خورد و بی خواب شد.
فردوسی.
- بی خواب و خورد، کنایه از بیقرار و آرام:
چنین داد پاسخ که فرشیدورد
یکی آزور مرد بیخواب وخورد.
فردوسی.
رجوع به خواب شود
لغت نامه دهخدا
بی خواب
بلا نومٍ
تصویری از بی خواب
تصویر بی خواب
دیکشنری فارسی به عربی
بی خواب
Sleepless
تصویری از بی خواب
تصویر بی خواب
دیکشنری فارسی به انگلیسی
بی خواب
insomniaque
تصویری از بی خواب
تصویر بی خواب
دیکشنری فارسی به فرانسوی
بی خواب
insonne
تصویری از بی خواب
تصویر بی خواب
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
بی خواب
бессонный
تصویری از بی خواب
تصویر بی خواب
دیکشنری فارسی به روسی
بی خواب
schlaflos
تصویری از بی خواب
تصویر بی خواب
دیکشنری فارسی به آلمانی
بی خواب
безсонний
تصویری از بی خواب
تصویر بی خواب
دیکشنری فارسی به اوکراینی
بی خواب
bezsenny
تصویری از بی خواب
تصویر بی خواب
دیکشنری فارسی به لهستانی
بی خواب
失眠的
تصویری از بی خواب
تصویر بی خواب
دیکشنری فارسی به چینی
بی خواب
بے خواب
تصویری از بی خواب
تصویر بی خواب
دیکشنری فارسی به اردو
بی خواب
insone
تصویری از بی خواب
تصویر بی خواب
دیکشنری فارسی به پرتغالی
بی خواب
insomne
تصویری از بی خواب
تصویر بی خواب
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
بی خواب
অনিদ্রা
تصویری از بی خواب
تصویر بی خواب
دیکشنری فارسی به بنگالی
بی خواب
wasiwasi wa usingizi
تصویری از بی خواب
تصویر بی خواب
دیکشنری فارسی به سواحیلی
بی خواب
uykusuz
تصویری از بی خواب
تصویر بی خواب
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
بی خواب
不眠の
تصویری از بی خواب
تصویر بی خواب
دیکشنری فارسی به ژاپنی
بی خواب
חסר שינה
تصویری از بی خواب
تصویر بی خواب
دیکشنری فارسی به عبری
بی خواب
निराश
تصویری از بی خواب
تصویر بی خواب
دیکشنری فارسی به هندی
بی خواب
insomnia
تصویری از بی خواب
تصویر بی خواب
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
بی خواب
นอนไม่หลับ
تصویری از بی خواب
تصویر بی خواب
دیکشنری فارسی به تایلندی
بی خواب
slapeloos
تصویری از بی خواب
تصویر بی خواب
دیکشنری فارسی به هلندی
بی خواب
불면증의
تصویری از بی خواب
تصویر بی خواب
دیکشنری فارسی به کره ای

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(جَ)
آنکه قابل جواب نباشد. (آنندراج). بی پاسخ و غیرمقبول. (ناظم الاطباء). سخن که نتوان آنرا جواب گفت. (یادداشت بخط مؤلف) :
عین صواب و مسئله بی جواب.
سعدی.
خجالت میکشم از نامه های بی جواب خود
که بار خاطر آن رخنۀ دیوار میگردد.
صائب (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا)
افراط بیداری باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). سهر. سهاد. (نصاب). به خواب نرفتن:
خواب در چشم آورد گویند کوک و کوکنار
با فراقت روی او داروی بی خوابی شود.
خسروانی.
کوکنار از بس فزع داروی بیخوابی شود
گر برافتد سایۀ شمشیر تو بر کوکنار.
فرخی.
و بی خوابی به افراط زیان دارد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
ز خواب ایمن هوسهای دماغش
ز بیخوابی شده چشم و چراغش.
نظامی.
از غایت بیخوابی پای رفتنم نماند. (گلستان)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بیخوابی
تصویر بیخوابی
بیداری، خوابیدن نتوانستن، هوشیار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیخواب
تصویر بیخواب
بیدار، آنکه نتواند بخوابد، هوشیار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی جواب
تصویر بی جواب
بی پاسخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی گواه
تصویر بی گواه
بی برهان، بی دلیل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی حساب
تصویر بی حساب
بیشمار، بی اندازه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بی حواس
تصویر بی حواس
پریشان، بی هوش
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بی دوام
تصویر بی دوام
زود گذر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بی جواب
تصویر بی جواب
بی پاسخ
فرهنگ واژه فارسی سره
بدون خواب، بی خوٰابی، بی خواب
دیکشنری اردو به فارسی